
Title | : | The Lonesome West |
Author | : | |
Rating | : | |
ISBN | : | 0822216663 |
ISBN-10 | : | 9780822216667 |
Language | : | English |
Format Type | : | Unknown Binding |
Number of Pages | : | 60 |
Publication | : | First published January 1, 1997 |
The Lonesome West was first presented as a Druid Theatre company and Royal Court co-production in the summer of 1997, and is the final part of McDonagh's Leenane trilogy.
This edition explores the play's substantial themes and textured controversy, which make it such a popular choice to study: the Catholic Church is exposed as irrelevant and powerless and the characters have a dangerously skewed sense of morality. The text is full of McDonagh's characteristic combination of farce, aggression and wit. The plot follows two brothers, Valene and Coleman, living alone in their father's house after his recent death. They find it impossible to exist without massive and violent disputes over the most mundane and innocent of topics. Only Father Welsh, the local young priest, is prepared to try to reconcile the two before their petty squabblings spiral into vicious and bloody carnage.
Martin McDonagh is the most controversial Irish dramatist working today, with his explorations of Irish national identity which look at the darker side of provincial life. His bleak but blackly comic portrayal of modern, rural Ireland courts debate with its dark farce, caricatures of violence and barbarism and an exaggerated, poeticised dialect of Hiberno-English.
The Lonesome West Reviews
-
۱۳۵ بار تکرار کلمه کوفتی
-
به دلایل خیلی پیشپاافتادهتری میشه آدم کشت یا خودکشی کرد. ولی من شخصا ترجیح میدم براش برنامه ریزی کنم.
...
اینم سومین کتاب از سه گانهی این مجموعه. دوتای قبلی ملکهی زیبایی لینین و جمجمهای در کانهمارا بودن.
و خب باید عرض کنم پووووف! -
«یا مکدونا!
اولش که سه گانه لینین رو شروع کردم ،
فکر کردم نمایشنامهی خوش وبانشاطیه
و لینِین جای قشنگیه،
ولی نه.
معلوم شد پایتخت جنایتِ اروپایِ کوفتیه.
[با کمی تغییر از خودِ متن شروع کردم وگرنه اروپا خیلی هم خوبه و این لفظ بکار برده شده،بخاطر داستان کتابه] »
درمورد کینه جایی دیدم نوشته بود:
«کینه یعنی خوردن زهر برای کشتن دیگران »
[از منبع سخن اطلاعی ندارم]
آنقدر کینه در دل این مردم رخنه کرده که به غریبه هیچی ،به دوست وآشنا وخانواده رحم ومروتی ندارند و درحال تیکه تیکه کردن همدیگه هستند.
کینههایی که سالها رشد کردند وبه پیشرفتهترین حالتشون رسیدند.
توی این نمایشنامهی 7صحنهای ،توضیح داده شده که نفرت ودشمنی اگه حل نشه ،به جایی میتونه برسه که حتی شخص دست به جنایت بزنه.
[اخطار:از این جلوتر از متن گذاشتم]
«خوب میدونم آدم با تیر بزنه تو کلهی باباش ضدیت با خداست ولی یه توهین هایی هست که هیچجوره نمیشه بخشیدشون »
مکدونا اشاره هایی میکنه که تا دیر نشده ، دشمنیها رو باید تموم کرد .باید قطع کرد این درختی رو که توی لجن داره رشد میکنه.
نمایشنامه فریادیست علیه تربیتی که استبدادگریِ خالصه و کاشتن تخم کینهست
وهمچنین اشاره به تأثیر عشق بر روابط
تنها عشقه که میتونه صلح بیاره ،تنها عشقه که میتونه نجات دهنده باشه.
توی متن ،ما میبینم که این کینهودشمنی ها اکثرا از دوران کودکی به ارث رسیده ومیشه گفت پایههای نفرت ،توی این سن وسال ،قویترین حالت ممکنه چون قویترین احساسات هم توی همین دوران شکل میگیره.
ما،ماجرای شهری رو میبینیم که از بیبندوباری پُر شده
«اصلا این چه جور شهریه آخه؟
برادرها دعوا میکنند،دخترها دوره میگردن مسکرجات میفروشن و دوتا قاتل کوفتی ،آزاد ول میگردن؟»
احساساتی که مثل آبهای ایران خشکیده
«
+گمونم وقتی آدم تنها برادرشو از دست بده واقعا های های گریه میکنه دیگه
_من اگه تنها برادرمو از دست میدادم،های های گریه نمیکردم.یه کیک بزرگ میخریدم ویه جمعیتو جمع میکردم دورم مهمونی.»
بیبندوباری که اعتقادات رو هم سست کرده
«من کشیش مزخرفیام ،اینجوریام دیگه.آدمها که میان یه چیزایی علیه خدا میگن، امکان نداره بتونم ازش دفاع کنم.»
در قسمتی از متن نقد به دین وعقاید مذهبی مسیحی هم دیده میشه
«همیشه بهترینان که میرن جهنم»
«اگه خودشو کشته آره اونم میره جهنم.(مکث)
واقعا عالیه دیگه. میتونی یه دوجین آدم بکشی ،میتونی دو دوجین آدم بکشی وتا وقتیکه بعدش پشیمونی ،هنوزم میتونی بری بهشت،ولی اگه کسی که میکشی خودت باشی ،نه .مستقیم میری جهنم»
این نمایشنامه قسمت سوم بود از تریلوژی لینین.
به نسبت قسمت دوم(جمجمهای در کانهراما) بهتر بود ولی همچنان قسمت اولِ تریلوژی (ملکه زیبایی لینین) قویترینشون بود.
از متن:
«
+تو این دنیا همینجوریش به اندازهی کافی کلی نفرت هست وَلین کانر،
بدونِ اینکه لازم باشه تو بابت یه سگِ مرده بهش اضافه کنی،
_خب اگه تو این دنیا کلی نفرت هست ،هیشکی متوجه یه خرده نفرت بیشتر نمیشه دیگه.» -
شخصیتها همشون خیلی لج درآر بودند
اون "فاک"هایی که "کوفتی" ترجمه شده بود هم خیلی اذیت میکرد اصلن فحوای کلام رو نمیرسوند -
تو بقیه کارهای مکدونا یکسری اتفاق میفته که اصلن انتظارشو نداری ولی توی این نمایش همچین اتفاقی نیفتاد. اما همچنان طنز مخصوص و دیالوگ های خوب و شخصیت پردازی های جالب مکدونا رو داره.
-
Could be the funniest thing I've read. I had to stop reading this in the local cafe, it became too embarrassing.
-
این نمایشنامه ثابت میکند به چه دلایل مزخرفی، کارهای بی معنی میکنیم و با چه کارهای چرندی کارهای قبلی را توجیه.
اما مک دونا در ثابت کردن این نکته به طرز محشری زیاده روی میکند. انگار برداشته و زیر گلوی خودش چاقویی بعد از خواندن بیگانه ی کامو کار گذاشته و با خودش این جمله را تکرار و تکرار کرده که کشتن به دلیل تابش آفتاب لازم است ولی اصلا کافی نیست. بعد هم برداشته و این نمایشنامه را نوشته و مقداری خیالش راحت شده . -
این نمایش نامه رو پیشنهاد میکنم که بخونین. کتاب کوتاه هست و ۴ شخصیت داره که توی یک روز میتونین بخونینش.راغب شدم که دو جلد دیگهی این سه گانه رو هم بخونم.
-
غم زده بود این غربِ غم زده.
انگاری یه جاهایی میون صفحات، بخوای این دنیا رو با غمش بالا بیاری. انگار یه جاهایی کم بیاری از خوندن اینهمه نفرت که قلب ها و کلمات مون رو احاطه کرده.
از خودت نپرسیدی چرا متنفر بودن آسون تره از عاشق بودن؟ چرا زخم زدن یک لحظه س و مرهم گذاشتن سالها طول میکشه؟
این روزا همهش با خودم میگم چیه این همه تلخی؟ چیه این کلمات که بدون فیلتر رهاشون میکنیم تا بیرون بریزن؟
این روزا سرم سنگینه. حالا هم که غرب غم زده رو خوندم، یه بغض غریبی راه گلوم رو بسته انگار.
انگار غم کشیک "وِلش"، صاف افتاد روی غمهای خودم. جمع شد روی هم، سر رفت.
باخودم میگم چیه این آدم؟
یک سال میشه که توان لمس رو از دست دادیم، یاد نگرفتیم کلمات رو جایگزینش کنیم؟
به قول کشیک وِلش؛
توو این دنیا همینجوریش به اندازه کافی کلی نفرت هست...
بس نیست؟
به وقت سی آبان نود و نه ... -
طنز گروتسک مارتین مک دونا واقعا درخشان و مخصوص به خودشه،وحشتی که لابلای دیالوگ ها هست یا طنزی که از بدترین اتفاقات بیرون میاد واقعا نمایشنامه رو جذاب و خوندنی کرده اما خوب که چی؟یعنی همین جا تموم میشه چیز خاص دیگه ای نداره اما همچنان برات جذابه.
-
اتفاق خاصی در طول نمایشنامه نیفتاد . فقط نمایشی از کینه بود که نمایش با مزه ای بود و حسمو برانگیخت ( که این برا من ینی یه نمایش خوب )
فک می کنم اگه تو جامعه صادق تری زندگی می کردیم ، شبیه این دیالوگ هارو به هم می گفتیم 😂
ترجمه بد نبود ولی ترجیحم اینه که نویسنده های بد دهن رو با ترجمه بد دهن بخونم... البته که خب تقصیر مترجم نیس -
The Lonesome West is the conclusion to McDonagh's Leenane trilogy - three unrelated plays all set in the same Irish village. I've actually yet to read
The Beauty Queen of Leenane, but I much preferred this to
A Skull in Connemara. It's about two brothers living alone after their father's death, getting into arguments about mundane things that often escalate to physical violence.
Reading this play was a very quintessentially McDonagh experience: tension is high, but broken by dark, irreverent humor, and characters are all pretty much terrible people, and it should be irrevocably bleak for that, but there's an undeniable quality of tenderness. As always, McDonagh doesn't offer redemption or resolution. His stories are never about villains becoming heroes. But there's still a glimpse of hope, that maybe people can change - certainly not in the course of a two-hour long play, but maybe eventually.
The dialogue in
The Lonesome West was as witty and biting as ever, but there was also such an openness and honesty to it that I found refreshing. This exchange in particular struck me as rather beautiful in its simplicity, and as always I love McDonagh's use of dialect. Seeing his plays performed live is obviously the ideal, but reading them still feels like a sensory experience.WELSH. We should be scared of their ghosts so but we're not scared. Why's that?
GIRLEEN. [...] The opposite of that, I do like cemeteries at night.
WELSH. Why, now? Because you're a morbid oul tough?
GIRLEEN. (Embarrassed throughout.) Not at all. I'm not a tough. It's because... even if you're sad or something, or lonely or something, you're still better off than them lost in the ground or in the lake, because... at least you've got the chance of being happy, and even if it's a real little chance, it's more than them dead ones have. And it's not that you're saying 'Hah, I'm better than ye,' no, because in the long run it might end up that you have a worse life than ever they had and you'd've been better off as dead as them, there and then. But at least when you're still here there's the possibility of happiness, and it's like them dead ones know that, and they're happy for you to have it. They say 'Good luck to ya.' (Quietly.) Is the way I see it anyways. -
کُلمَن: همیشه بهترینهان که میرن جهنم. من با اینکه زدم کلهی بابای بینوا رو پکوندم، احتمالا صاف برم بهشت. تا وقتی اعتراف میکنی جات تو بهشته. کاتولیک بودن اینش خوبه. میتونی با تیر کلهی باباتو بزنی و اصلا هم مهم نباشه.
وَلین: خب یهکم که مهم هست.
کُلمَن: یهکم مهم هست ولی خیلی نه. -
داستان روستایی در لینین. دو برادر که همیشهی خدا دارن دعوا میکنن. یه کشیش. یه دختره شونزده ساله. و یه مشت قتل و خودکشی. سیاه، تلخ، خشن، گزنده و خندهدار.
مکدونا توی تصویر کردن این چیزها محشره.
پینوشت: کلی نیمفاصلهی مسخره همهجا ریخته. فتحه و ضمههای الکی که عملن نقش سرعتگیر رو دارن. و نیمهی اول کتاب هم فقط کلمهی "کوفتی"ه. -
کارهای مکدونا رو دوست دارم. طنز خیلی محشری دارن. با وجود اینکه ممکن نیست هیچکدوم از اتفاقای دیوونه وارش رو توی زندگی واقعی تجربه کنیم اما به شکل عجیبی شبیه تجربه های زندگی، «واقعی» هستند.
-
حدوداً یه سال پیش تئاترش رو توی دانشگاه دیدم. الآن که داشتم میخوندم، برام خیلی سخت بود که صحنههای اون اجرا رو توی ذهنم تصور نکنم!
-
نمایشنامه ای حرفه ای که هنوز هم صدای شخصیت هایش را به خاطر دارم.
داستان در مورد دخترک خردسالی است که با دنیای اطرافش بیگانه است. از بزرگ شدن در هراس است و هر چه پیشتر می رود خود رابا انسان ها ببیگانه تر می یابد.
نمایشنامه در رابطه با مکالمه ی دختر با درون خودش است. سوال و جواب هایی که دختر با خودش ادامه می دهد. سوال هایی که جواب های بی رحمانه ای دارند. سوال هایی که هرگز پاسخی برای آن ها نمی یابد.
در این مکالمات دختر روابط انسانی" و "زیستن در این دنیا" را به چالش می کشد. مثلا در جایی می خوانیم:
اگه دنیاهمچین جای قشنگیه که ارزشِ موندن داره، پس دوست های اون کجا بودن وقتی تو این دنیای قشنگ لازمشون داشت؟ وقتی بیشتر از همیشه لازمشون داشت که باشن و بگن : "بیا کنار از اون جا-مکانی که دختر برای خودکشی رفته بود- احمق، ما دلمون برات تنگ می شه، همین ابلهی هم که هستی ارزش داره." دوست هاش اون موقع کجا بودن؟
در بخش هایی از کتاب که دغدغه های دختر به اوج می رسد، روانکاوِ درونش تلاشش را می کند تا اورا تسلی دهد. تا اوضاع را بهبود بخشد. می خوانیم:
"نمی توانید جفتی از همه ی آن چیزها فاصله بگیرید و فهرستی درست کنید از همه ی چیزهایی که در موردِ آن یکی روی اعصابتان است و اشتباه ها و چیزهای دیگری که همه ی این سال ها کرده و هنوز توی ذهنتان مانده و بابتش دلخورید، وا��ن فهرست ها را با صدای بلند بخوانید و خیلی صریح درباره شان حرف بزنید و بهد یک نفسِ عمیق بکشید و همدیگر را بابت آن اشتباه ها ببخشید، بدون این که اهمیت بدهید آن اشتباه ها چه بوده است؟"
روانکاوِ دختر هم نمی تواند او را تسلی بدهد. انگار که دختر برای همیشه از دست رفته باشد.
نه اصلا.. من آدم محکمی نیستم. دلیلش اینه که .. حتی اگه غمگینی چیزی باشی، یا آدمِتنهایی چیزی باشی، باز هم وضعت خیلی بهتر از اوناییه که زیرِ زمین یا تو دریاچه گم شدن. چون ... دست کم تو امکانشو داری که خوشحال بشیو حتی اگه امکانش هم خیلی کم باشه، بیشتر از اون امکانیه که اون مرده ها دارن. قضیه هم این نیست که بگی : هه، من از تو بهترم. نه، چون تو بلند مدت ممکنه معلوم شه نهایتا زندگیِ تو خیلی بدتر از همه ی واون ها بوده و بهتر بود تو هم عین ون ها مرده بودی. درجا. ولی وقتی هنوز این جایی دست کم احتمال خوشبختی هست و انگاری اون مرده ها هم اینو می دونن و خوشحال ان برات که این امکانو داری. می گن : بخت یارت باشه. بر هر حال که من ماجرا رو این شکلی می بینم.
هیچ وقت کسی بهم نگفته تو پشت اون چشم های قهوه ایت یه میلیون تا فکر داری ها.
از متن کتاب -
تنفر، خساست، غریبگی، پنهانکاری، مراعات، کینه،... کلماتی هستن که با فکر کردن به این نمایشنامه به ذهنم میرسن.
دو برادر، سرتاپا کینه، تنفر...دو غریبه که هر لحظه از هم دورتر و غریبهتر میشن. دو برادر که همدیگه رو دیگه نمیبینن، همدیگه رو فراموش کردن و کینه تماما جلوی چشماشون رو گرفته. آیا ما هم میتونیم مثل این دو برادر باشیم؟ دور از هم و پر از سیاهی و نفرت؟ آره...متاسفانه میتونیم. انگار مکدونا میخواد یکبار دیگه بهمون یادآوری کنه که این سیاهی چیزی ماورالطبیعه نیست، این سیاهی میتونه درون وجود هرکدوم از ماها باشه و این تنگر بد (؟!) و ترسناکی هست...
و اما خود ما انسانها که این حجم از کینه و سیاهی رو میبینیم، چقدر میتونیم تحمل کنیم؟! چقدر میتونیم چشمهامون رو ببندیم؟! تا کجا میتونیم دوام بیاریم تا به سرنوشت کشیش دچار نشیم؟! (چه درمعنای واقعی خود عمل و چه در معنای روحی و درونی) هرروز تکتکمون شاید شاهد تکههای پراکندهای از این حجم نفرت باشیم، اما سوال اینجاست که تا کجا؟ تا کی؟
مکدونا تلنگر میزنه. سیاهیها رو میاره جلوی چشممون میگه ببین! ما اینیم! نگاه کن، همینقدر میتونیم توی لجن غلت بزنیم! و مثل همیشه...با موفقیت اینکارو میکنه و من دوستش دارم.
و اما آخر نمايشنامه...انگار جواب میده بهمون! میگه بیاید بهم گوش کنیم، سعی کنیم همو ببینیم و درک کنیم و در نهایت برای احساسات بزرگتری که میتونه بینمون وجود داشته باشه، همدیگه رو ببخشیم، شاید (تازه شاید...) بتونیم از باتلاق خودمون رو بکشیم بیرون.
سحر
بهمن ۱۴۰۰ -
این دو برادر عجیب خوبن، مرسی اقای مارتین بابت شخصیت پردازی خوبت
-
عجب نمایشنامهی خفنی بود، خیلی خوشم اومد.
-
چیزی که مشخصه که مکدونا برخوردهای زیادی با انسان های شرور و اراذل داشته و عمق وجودشون رو خیلی دقیق درک کرده. البته که باید خودت اون دارک پسنجر رو داشته باشی تا بتونی به خوبی بفهمیش. اون طنز قدرتمند تاریک و بیرحمانه.
-
هر زندگیای تیکههای خوب داره، حتی اگه این تیکهها فقط...دیدنِ رودخونهها باشه، یا سفر رفتن، یا تو تلویزیون فوتبال تماشا کردن...
-
واقعا خوب بود، یه نمایشنامه خوب و مریض که آدم لذت میبره از خوندنش
-
ولین: تو کشیشِ خوبْ منطقهای هستی ها، یکیشون خانومشو کشته، با تبر زده فرقِ سرش، اون یکی مامانشو، با سیخ بخاری مغزشو درآورده، اونوقت کاری ک�� تو باهاشون میکنی فقط گپ زدنه؟ هوه آره دیگه.
وِلش: قطعاً کاری که من میتونم بکنم اینه که اگه دادگاه و پلیس ...
ولین: دادگاه و پلیس برن به جهنم. شنیدهم یارویی که تو نمایندهشی مقامش بالاتر از دادگاه و پلیسِ کوفتی بوده.
ولش: (غمگین) من هم همینو شنیدم قطعاً. حتماً اشتباه شنیدهم دیگه. انگاری خدا تو این شهر اختیاری نداره. اصلاً هیچ اختیاری نداره.
***
کُلمن: همیشه بهترینهان که میرن جهنم. من با اینکه زدم کلهی بابای بینوا رو پکوندم، احتمالاً صاف برم بهشت. تا وقتی اعتراف میکنی جات تو بهشته. کاتولیک بودن اینش خوبه. میتونی با تیر کلهی باباتو بزنی و اص��اً مهم نباشه.
ولین: خب یه کم که مهم هست.
کلمن: یه کم مهم هست ولی خیلی نه.
***
خب من هم موافقم که ترجمۀ بهرنگ رجبی هیچ تعریفی نداره. تو برگردان فحشها حداقل میتونست کمی خلاقیت به خرج بده و همهش از واژۀ کوفتی استفاده نکنه به جای F*** -
+ از جایی که میری برام نامه مینویسی نشونی جدیدتو بهم بدی پدر؟
- سعی میکنم گرلین، آره
+ فقط برای اینکه هر ازگاهی یه سلام و احوالپرسیای با همدیگه بکنیم.
- آره سعی میکنم... از اینجا بود که رفت تو آب، میدونی؟ تام بینوا. ببین چهقدر سرد و دلگیره. تو فکر میکنی تو آب رفتنش جرئت میخواسته یا حماقت گرلین؟
+ جرئت
- که همون حماقته
+ و بطری گینس
- که همون حماقته. ببین چهقدر غمناک و ساکت و آرومه
+ تو این سالها فقط تامس نبوده که خودشو اینجا کشته، میدونستی پدر؟ مامانم داشت میگفت که سه تا یاروی دیگه هم اینجا رفتن تو آب
- پس کارِ درستیه؟
+ کلی سال پیش بوده. شاید حتی دوران قحطی
- خودشونو غرق کردهن؟
+ همهشون میان همینجا
- پس ما باید از ارواحشون بترسیم دیگه، ولی نمیترسیم. چرا اینطوریه؟
+ تو نمیترسی چون تا خرخره مستی. من نمیترسم چون... نمیدونم چرا. اول اینکه چون تو اینجائی و دوم اینکه چون... نمیدونم -
من زیاد نمایشنامه نخوندم ولی غرب غم زده جالب بود برام ،شخصیتاش کم بود،سیاهی لشکر نداشتد وقطعا دیدنش جالب تره که امیدوارم یه روزیم اجراشو ببینم .
طنز تلخ و دیالوگای عجیب غریبی که بین کاراکترا رد و بدل میشه اجازه نمیده که متوجه بشین درواقع چه داستان ترسناکی پشت این شخصیتاس
ترجمه تندی متنو یکم کم کرده بود که بازم کاریش نمیشه کرد، ترغیب شدم که برم سراغ بقیه ی کارای مک دونا. -
Reread for GR group. I always used to get this play confused with Sam Shepard's
True West, and there's a reason for that other than the titles: both revolve around a pair of battling brothers and I have a feeling McDonagh's is a conscious homage to the earlier play. Reading all three Leenane plays back to back to back, one can't help noticing what a tight knit world the playwright has created, and how the plays resonate with and 'bounce off' each other. And all three plays feature murders most foul, all involving family members killing each other. I felt this one got a mite repetitious towards the end, and could have used some judicious editing, but that's a minor quibble. Grateful the group decided to read these, as I doubt I would otherwise have revisited them, and it was certainly worth the trip (thanx, Lee!) -
This was the best of the 3 plays I've read by him. This is partially due to the introduction of Father Welsh Walsh Welsh as a real character instead of through asides. I think I liked this so much because of the completely dark and miserable portrait of ministry it paints. Makes my life look like a breezy walk through the park.
Then there's the obscenities and absurdities. The probing life question I was left with: how could you make the theater smell like melting plastic without making everyone gag? -
So I have now read all of McDonagh's plays! I love them all! They are funny, brutal, shocking and surprisingly tender. I think Pillowman is my favorite and Cripple of Inishmaan is so moving I cried myself silly. I would love to see any of these gems on the stage!