
Title | : | A Skull in ConnemaraActing Edition |
Author | : | |
Rating | : | |
ISBN | : | 0822216655 |
ISBN-10 | : | 9780822216650 |
Language | : | English |
Format Type | : | Paperback |
Number of Pages | : | 53 |
Publication | : | First published January 1, 1997 |
A Skull in ConnemaraActing Edition Reviews
-
نمایشنامه نویس محبوب من 🤍 اینقدر خوبی اینقدر خوبی، که هرچی ازت میخونم میگم لعنتی بهتر از این نمیشد!
-
نمایشنامه های "مک دونا " برای من خیلی خیلی جذاب و پرکشش هستن. نبض دارن و پراز زندگی ان.
علت اصلی جذابیت آثارش هم دیالوگ های واقعی نزدیک به زندگی و ملموس بودن اونهاست. درگیری های لفظی و دیالوگ های پینگ پونگی که برای شخصیتهای اغلب محدودش مینویسه، نه خیلی شوخی هستن و نه خیلی جدی، با اینحال هم میتونن باعث خنده بشن و هم به فکر فرو ببرنت. روابط خیلی طبیعی ان. مک دونا توی دیالوگ نویسی بی رحمه، توی انتخاب کلمه بی ملاحظه اس و وقتی داره یک کشمکش و درگیری لفظی رو بوجود میاره، به طبیعی ترین شکل ممکن دیالوگ مینویسه و تو فکر نمیکنی جور دیگه ای هم میشه این مکالمه رو پیش باد. شخصیتها در طول داستان حاضر جواب هستن و لحظه ای دست از به چالش کشیدن هم برنمیدارن. همین ویژگی برای من بینهایت جذابه و منو عاشق نمایش نامه هاش میکنه.
.....
ساختار نمایشنامهی مک دونا خطیه.
در تعریف ساختار خطی این توضیح وجود داره :
(( در این ساختار، نقطه شروع و میانه و پایان روشنی وجود دارد. به عبارتی یک شیوه صحیح نگاه به واقعیت هاست. رویدادها میان دو نقطه شروع و پایان اتفاق می افتند. معمولاً مدت زمان اتفاق وقایع رویدادها یک تا چند روز بیشتر نیست. رویدادها یا کنش حاصل در کنار یکدیگر قرار می گیرند و نیاز نیست رویدادی حتماً رویداد دیگر را ایجاد کند؛ بلکه مهم قرار گرفتن رویدادها در کنار هم و در یک خط به صورت زنجیر وار است.))
در این نمایشنامه هم دو شخصیت اصلی میک و مارتین رو داریم، داستان در دو صحنه قبرستان و خانه پیش میره و کل وقایع در دو روز اتفاق میوفته. رویدادها و کنش ها هم در کنار هم اتفاق میوفتن.
انواع دیگه ساختار نمایشنامه نویسی هم اینها هستن:
ساختار علی_معلولی
ساختار مدور
ساختار ایستا
ساختار اپیزودیک
__________
در پایان توجه شمارو به یک نمونه دیالوگ جذاب در این نمایشنامه جلب میکنم تا گوشه ای از هنر نویسندگی مک دونا رو ببینید و از نمایشنامه پرت بشید داخل زندگی واقعی.
میک: به هر حال سخته که آدم باورش شه تو یکی از این ها داری، همراهش هم مغز.
مرتین: من مغز ندارم، آره؟ من مغز هم دارم، یه گٌندشو هم دارم.
میک: از جمجمه ها لب می گیره، عین پیردخترایی که مدرسه می رن.
مرتین: (مکث) ببینم، پیردخترایی که مدرسه میرن کی ها از جمجمه ها لب میگیرن؟
میک: مثلاً دارم میگم.
.... -
"آتیش جهنم دیگه خیلی زیادهرویه برای شاشیدن"
قسمت دوم از سه گانه لینِین
کمی مشمئزکننده بود.
انسانهایی که هویتشون رو گم کردند ودر لجن بیاحساسی وبیرحمی میلولند.
انسانهایی که با نفرت واکراه به روابط باهمدیگه ادامه میدند.
از دیالوگهایی که پراز هتک وناسزاس میشد فهمید که روابط صمیمی جای خودشو به کینه وتنفر داده بهترین جمله برای توصیفشان اینست:
«عشق مرده است.»
گهگاهی ارتباط با متن حفظ نمیشد و نظر بر اینه که مترجم خوب عمل نکرده.
از متن:
+یه احمقِ تخمحرومی مثل اون میتونه عالی باشه . .
_مرتین باباته ها..
+آره بابامه ولی بهت بگم ،اگه تورو بدون هیچ دلیلی هفته ای هشتبار با کمربندش بزنه ،زود درنمیای بگی «باباتهها»
«صبحونه ویسکی شام ویسکی تنها چیزیه که من دیدم تو این خونه مصرف میشه »
«من واقعا حالم وقتهایی خوب میشه که مغزم تعطیله میک»
+شاهد این حرفها فقط قرائنه
_نه ،شاهد این حرفها فقط شایعاته -
خب، بعد از دیدن دو تا فیلم از مک دونا (سه بيلبورد...، و بانشی های...) و یه نمایش از یکی از آثارش(ستوان اينيشمور)، فکر کنم وقتش بود که برم سراغ آثارش.
اما چیزهایی که توی "جمجمه ای..." نظرم رو جلب کرد:
خشونتی که ناگهان در زندگی روزمره آدم های معمولی بالا میاد و به خونسردی کل مناسبات اونا رو در برميگيره.
مکالماتی که در ظاهر بی معنی و سرد هستن، اما کلیتی که ميسازن، به ترسناکی و خشونت اتفاقات خشن نمایشنامه هستن.
یه خط روایی ساده که به مرور جزئیات رو بهت میده، و ناگهان ضربه آخر رو مثل پتک فرود میاره. -
نکته خاصی نداشت و من را هم جذب نکرد. از آن روایت هایی که در نهایت آدم از خودش می پرسد خب که چی! و وقتی حرف از ترجمه باشد سوال اضافی پیش می آید که چه ارزش خاصی در اثر وجود داشته که مترجم را متقاعد کرده تا آنرا برای مخاطبهای جدید هم قابل دسترسی نماید. به نظرم این روزها که دسترسی به محتوا برای مطالعه افزایش پیدا کرده، انتخاب اثر خوب حرف اول را می زند. شاید هم کسی باید بیاید و من را متقاعد کند که رویکردی پست مدرن تر داشته باشم یا دنبال نوآوری در فرم و تکنیک بگردم
-
کاش میتونستم تئاترش رو ببینم. مثل همیشه مکدونا استادیِ دیالوگ و شخصیتپردازی رو نشون داد و تمام.
-
۳۴۴
میک: اونا واقعا هیچ عیب گنده ای نداشت. فقط عیبهای کوچیک داشت. چیزهای جزئی، میدونی؟ هیچ وقت پنیر و برنمی داشت درست بسته بندی کنه. میدونی، خوردنش که تموم میشد میذاشت همون جور بمونه سر جاش. بیرون بمونه خراب شه. نون هم همین طور... نیمروهاش هم وحشتناک بود و من نمیدونم چرا. چون نیمرو درست کردن خیلی اسونه
مری: پس دلت براش تنگ نشده
میک: واقعا دلم براش تنگ شده. منظورم اینه که قضیه نیمرو که واقعا خیلی مهم نبود. فقط اینکه دیگه هوس نیمرو خوردن نمیکردم دیگه، میدونی؟ دلم برا حرف زدنش تنگ شده. اونا می تونست خونه رو با حرف هاش بذاره رو سرش. جلوی آدمها هم همیشه پشت سر من درمیومد -
چقدر خوب بود این کتاب:)
-
طنز نمایش نامه رو خیلی دوست داشتم تا حالا نمایشنامه ای که توش قتل و م دن و جنازه رو بشه همراه با طنز خوند رو امتحان نکرده بودم .یه جاهایی حال بهم زن میشد داستان وحالم رو یجوری میکرد ولی خب سادگی متن و در عین حال طنزش باعث شد ادامه ش بدم ودر نهایت بگم خوب بود ویکیدیگه از نمایشنامه هاش رو هم انتخاب کنم و بخونم.
آهان یه بخشیش هم فکر میکنم جمله ی آشنایی باشه برای خیلیا....
تامِس:مری برام هیچ مهم نیست تازه اومدی باید بری و تنهامون بزاری میخوام با میک خصوصی حرف بزنم.این دستور پلیسه!
مری:لازم نکرده به من دستور رسمی پلیس بدی« من فقط کلی بچه که بودی لجن از ماتحت لخت تو پاک کردم.»
پ.ن:یکمی متن رو دستکاری کردم که طولانی نشه و پیام رو برسونه:)
به تاریخ 99/9/6 -
A Skull in Connemara is playwright-director Martin McDonagh's second play in his Leenane trilogy - three unrelated plays set in the same Irish village. It follows Mick Dowd, who each year disinters bones from the local cemetery to make way for new arrivals. When he's forced to dig up the remains of his late wife, questions arise about his possible involvement in her death.
What I enjoyed about
A Skull in Connemara is exactly what I enjoy about all of McDonagh's plays: morally corrupt characters, the banality of small-town life highlighted with humor and irony, morbid humor, razor sharp dialogue. I mean:MAIRTIN: What kind of questions, Mary beag?
MARY: Questions about where did he put our Padraig when he dug him up is the kind of question, and where did he put our Bridgit when he dug her up is the kind of question, and where did he put my poor ma and da when he dug them up is the biggest question!
MAIRTIN: Where did you put all Mary's relations, Mick, then, now? The oul bones and the whatnot.
That's pretty great.
Anyway, this isn't one of McDonagh's stronger stories. His characters aren't as well-developed as usual - the relationships between them and their motivations remain hazy, and the result is that I'm just not as invested as I'd like to be. In typical McDonagh fashion, his characters are all distinct and wacky, but none here are as memorable as Katurian from
The Pillowman or Padriac from
The Lieutenant of Inishmore.
Maybe the right cast and the right production could breathe some life into this. I enjoyed reading it well enough, it was an entertaining enough way to spend an hour, and the final scene was definitely thought-provoking, but there was a certain lack of gravitas that McDonagh usually is able to incorporate into his black comedies. The biggest problem here is that the stakes in this play are low and they feel low, and I know McDonagh can do better. -
Not my favorite. Sometimes annoying. The first book of the trilogy was more interesting. I hope that I find the last play more interesting.
-
چنگی به دل نزد آنچنان. ولی به هر حال پرداختن به شخصیت های ضداجتماعی جذابیت های خودشو داره
-
کمتر از بقیه کارای مک دونا دوسش داشتم!
-
بهنطرم ضعیفترین نمایشنامهی مکدوناست.
-
وحشتناک خوب :")
داستان جمجمهت رو تو مشتش میگیره و تا آخر با خودش میکشونه
من همیشه دنیایی که مکدونا خلق میکنه رو دوست داشتم
انقدر همه چی به جا و به اندازه آخه!!! -
بهت لبخند میزنن و یه کیلومتر که دور میشی، شروع میکنن پشت سرت حرف میزنن.
روایت آدم هایی که با تظاهر معاشرت میکنن و میون مکالماتشون نقاب هاشون رو برمیدارن و بدون فیلتر باهم حرف میزنن، به هم تهمت میزنن و هرچی توی سرشونه به هم نسبت میدن. روایت آدمهایی که با یه معذرت خواهی ظاهرا همدیگه رو میبخشن و دروغهایی که تشخیصشون سختتر از چیزیه که فکرشو میکنی.
سبک مکدونا و کارهاش رو دوست دارم؛ یه صداقت کثیف و طنزی بین نمایشنامه هاش هست که نمیشه انکارش کرد.
این کارش رو هم دوست داشتم... مرتین رو ویژه دوست داشتم به خاطر سادگی و صداقتش.
- اه، این دیگه منصفانه نیست میک.
- خب زندگی منصفانه نیست مرتین.
- پس منصفانه هست. به هرحال که من خوشم میآد از زندگی.
به وقت دهم دی نود و نه ... -
زیاد دوسش نداشتم، مک دونا افتاده رو دور تکرار. همون خشونت و همون طنز ابزورد. هیچ حرف تازهای نداره.
-
از مجموعه نمایشنامههای منتشرشدهٔ مکدونا همین یکی مونده بود که ازش خوشم اومد.
-
Hilarious, weird, and whacky. It's funny how distinctly Irish it is- I couldn't read it without hearing Irish accents in my head. Similar to Synge's Playboy of the Western World, I think if I saw this play put on I would come out thinking "What the hell was that all about?" That was my basic impression after I read it (granted I finished it around 2 AM, and the final scene is creepy enough to freak out anyone at that hour). For me, the main/most interesting point was the concept of truth- did Mick kill his wife? Is he insane? Does everyone just want to believe that he's a murderer for the scandal of it? I personally think he did not kill her, but he does seem just a tad insane, particularly at the very end.
These quotes are totally insignificant, but also completely hilarious:
MICK: I was never a man for bumpy slides.
MICK: If you'll not be liking my skull-battering ways you can be off with you. -
دومین کتاب از سه گانه لی نین.
راستش من این رو از ملکه زیبایی لی نین بیشتر دوست داشتم. فضای تاریک و در عین حال کمدی گونه که خاص مک دوناست توی این نمایشنامه خیلی پررنگ خودشو نشون می داد.
نمایش تصویری از یک جامعه رو نشون میده که در ظاهر همگی مقید به آداب و دین هستند اما در باطن فاسدن. در مقابل اما کسی که به نظر میاد در زندگیش چیزهای تیره و تاری میتونه وجود داشته باشه، نقل و نبات صحبت ها میشه تا مردم به بهانه اینکه کسی شر تر از خودشون وجود داره، با خیال راحت به شیوه زندگی فاسد قبلیشون ادامه بدن. روند به چالش کشیدن مفهوم "واقعیت"، "شواهد" و "شایعات" و اینکه چقدر راحت میشه این کلمات به جای یکدیگر به کار گرفته شن خیلی برام جالب بود.
در نهایت مرسی سحر بابت همراهی همیشگیت!:) -
خب من تازه امروز متوجه شدم (چه زود!)که این سه تا نمایشنامه (غرب غم زده ،جمجمه ای در کانه مارا،ملکه زیبایی لی نین)یه سه گانه رو تشکیل میدن که ماجراهاشونم به طرز بامزه ای به هم وصل شده و در عین پیوستگی خط داستانی جدایی دارن.
-
لعنت بهت اقای مکدونا از بس خوبی شما
سومین اثر از این نویسنده رو خوندم و بشدت درومده -
3.5, rounded up.
Reread for my GR group, although I had virtually NO recollection of reading it beforehand. While it still had much to recommend it, I wouldn't place it in the upper echelon of McDonagh's plays. There is a bit of repetition and 'treading water' here, although having just reread 'Beauty Queen', I am enjoying spotting the correlations between the two plays (esp. the character of Father Walsh/Welch, who becomes a major character in the 3rd Leenane play). -
من ملکه زیبایی لینین رو بیشتر دوست داشتم. البته که اون نمایشنامه اولین جلد و این نمایشنامه، دومین جلد اولین سه گانه مک دوناس. و خب منطقا آثار دوره خامیشه و توقع مرد بالشی رو از این مک دونا نباید داشت.
شاید ادامه این سخن، حاوی اسپویلر باشه.
اما جمجمه ای در کانه مارا، با یه پایان یک چهارم بسته تموم میشه! و شاید این زیباترین تکنیک مک دونا تو این نمایشنامه باشه. نمایشنامه ای نسبتا خشن و فحاش، به مفاهیم زناشویی و ارزش مردگان. یه نکته جالب دیگه اشم این بود که نویسنده بجای چرخش و تعلیق داستانی های معمول برای هیجانی کردن روایت، ار چرخش و تعلیق های کم هیجان تر اما جالب تر و درخور تر استفاده کرده. البته این نمایشنامه به نظرم بیش از محتوا محور بودن، یه اثر سرگرم کننده و یه تحلیل درونی از اجتماع ایرلندی های اون دوره بوده. واقعا هم مردم جالبی هستن و البته، با لهجه خنده دار و پر از فحش😂 -
در اینکه مکدونا نابغه است شک ندارم و نداشتم،اما دوست داشتم ایننمایشنامه کمی طولانیتر بود.
در مجموع ایده،پرداخت و خاصیت خشونت آشکار در عین حال هجوآمیز مکدونایی را داشت.
نسخهی صوتی بسیار خوبی ازش در فیدیبو شنیدم که بسیار اجرا و ترجمهی خوبی داشت. -
دیالوگهای کتاب خیلی جذاب بودن و چند باری هم باهاش خندیدم. از همون دیالوگهای مکدونایی که همیشه سراغ داشتهم. داستانش هم بدی نبود؛ هرچند خیلی هم حرفی برای گفتن نداشت به نظرم. حالم رو عوض کرد کمی.
-
خشونت , عبور از هنجار های اخلاقی و دیوانگی محض . عناصر همیشگی آثار مک دونا هستن . در جمجمه ای در کانه مارا هم به همین منوال است . میک , مردیست که همسرش را 7 سال است که از دست داده و شغلش هم خالی کردن قبر هایی است که مردگانش 7 سال است که مرده اند و این کار جهت آماده کردن فضا برای مردگان جدید است . او در این 7 سال از فشار اتهاماتی که به او زده شده است در مرز جنون قرار دارد . میک را پسری جوان و هرزه همراهی میکند و همچنین پلیسی میان سال که ناظر شغل میک است . هر سه ی اشخاص در دنیایی به دور از مرز های اخلاقی مرسوم زندگس میکنند . هر سه دایما الخمر , کم هوش , سنگدل و جانی , فحاش و دو قطبی هستند . نمایش بر بستر برخورد جنون آمیز این سه دیوانه بنا شده است . نمایش های مک دونا تجربه هایی دایمی برای عبور از اخلاق سنتی و برخورد با اخلاق خشن حاکم بر جهان که مبتنی بر قدرت , قتل و خشونت است میباشد .
-
نمیدونم چرا کمتر از دفعه قبل دوستش داشتم؛ ولی در طی ارتباطات عجیب بعد مادر و دختر سراغ زن و شوهر رفتیم و ارتباط اسکرمبلد اگ و اینکه آیا باعث میشه بخوای زنتو بکشی یا نه.